هزار و یک شب / جلد دو

اقتباس متن: سمیرا عباس شکوهی
زمان: 02:02:30
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
هزار و یک شب / جلد دو قسمت اول
هزار و یک شب / جلد دو قسمت دوم
هزار و یک شب / جلد دو قسمت سوم
هزار و یک شب / جلد دو قسمت چهارم
هزار و یک شب / جلد دو قسمت پنجم
خلاصه:

چون شب هشتم برآمد گفت: ای ملک جوان بخت، جوان جادوگشته با ملک گفت: مرا گمان این بود که غلامک کشته شد. پس من از خانه بیرون آمده به قصر بشتافتم و در خوابگاه خویش بخسبیدم. چون بامداد شد دختر عم خود را دیدم که گیسوان بریده و جامه ماتم پوشیده، پیش من آمد و گفت: «دوش شنیدم که برادرم را مار گزیده و برادر دیگرم را از فراز بام به زیر افتاده و پدرم به جنگ دشمنان رفته، هر سه مرده‌اند… اکنون سزاست که من به عزا بنشینم و گریان و ملول باشم.» من گفتم: هر آنچه خواهی بکن. سالی به ماتم­داری و اندوه بنشست. پس از سالی گفت: «باید به قصر اندر خانه‌ای بنا کنم و صورت قبری در آنجا بسازم و آنجا را بیت­الاحزان نامیده به ماتم داری بنشینم.» گفتم هرآنچه خواهی بکن… پس خانه و صندوقی بساخت و غلامک را به آنجا بیاورد که او نمرده بود ولی از آن زخم به رنجوری همی زیست و سخن گفتن نمی‌توانست. پس دختر همه روزه صبح و شام به بیت­الاحزان اندر شده به زخم غلامک مرهم می‌نهاد و شربت و شراب به او همی خوراند. تا آن­که روزی دختر به آن مکان رفت و من نیز از پی او برفتم. دیدم که می‌خروشد و سینه و روی خود می‌خراشد و این ابیات همی خواند:

مرا خیال تو هر شب دهد امید وصال

خوشا پیام وصال تو در زبان خیال

 

میان بیم و امید اندرم که هست مرا

به روز بیم فراغ و به شب امید وصال

 

تو را گرامی چو دیده داشتم همه روز

کنار من وطن خویش داشتی همه سال

 

چون این ابیات برخواند، من با تیغ برکشیده پیش رفتم و به او گفتم: ای روسپی، گفتار تو به گفتار آن زنان ماند که با مردان بیگانه عشق ورزند و با ایشان درآمیزند.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *